حکایتی از قابوسنامه

ساخت وبلاگ

حکایت

دو درویش در راهی با هم می‌رفتند. یکی بی‌پول بود و دیگری پنج دینار داشت.
درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جایی که می‌رسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابید و به چیزی نمی‌اندیشید. اما دیگری مدام در بیم و هراس بود که مبادا پنج دینار را از کف بدهد.

بر چاهی رسیدند که جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست
و زیر سایه‌ی درختی آرمید. در همین حین متوجه شد که دوستش با خود چه کنم چه کنم می‌کند!
برخاست و از او پرسید: این چندین چه کنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دینار است
و اینجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دینار را به من دِه
تا چاره‌ی تو کنم.
پس پنج دینار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه کنم چه کنم! ایمن بنشین، ایمن بخسب، و ایمن برو، که آدم فقیر، دژی‌ست که نمی‌توان فتحش کرد.

قابوسنامه

نماز در صحرا(عکس روز نشنال جئوگرافی)...
ما را در سایت نماز در صحرا(عکس روز نشنال جئوگرافی) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheraq1 بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1398 ساعت: 22:41