آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم. بخوانید, ...ادامه مطلب
درویشی تنگدست، به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیدهام مالی در راه خدا نذر کردهای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کردهام، تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد و گفت: ای خواجه، کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته، به در خانه چون تو، گدائی آمدهام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته، از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد، قبول نکرد…, ...ادامه مطلب
حکایت دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت.درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید. ا, ...ادامه مطلب
حکایت: یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .سخن را سر است اى خداوند و بن میاور سخن در میان سخن خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش, ...ادامه مطلب
کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا میروی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبهام به مسجد رساند نیکبخت باشم!, ...ادامه مطلب
روزی خلیفه زمان، بهلول را احضار کردو گفت؛ خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنیبهلول گفت؛ چیست؟!خلیفه گفت؛ خواب دیده ام به جانور ترسناکیتبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم، در هم می شکنمو می بلعم! بگو تعبیرش چیست؟بهلول گفت؛من تعبیر واقعیت ندانم،فقط خواب تعبیر می کنم...!!, ...ادامه مطلب
حضرت عیسی(علیه السلام) روزی از راهی می گذشت که چشمش به جمعیتی از مردم افتاد.آن جمعیت در گوشه ای ایستاده بودند و به چیزی نگاه میکردند. عیسی به سوی آن جمعیت رفت تا ببیند چه چیزی توجه آن عده را جلب کرده است.وقتی نزدیک رفت دید که سگ مرده ای روی زمین افتاده است و آن جمعیت به دور آن جسد جمع شده اند.هرکس از آنان درباره ی آن سگ مرده حرفی میزد یکی میگفت:-عجب حیوان پست وبی ارزشی است.خوب شد که مرد.-اگر هم ک,حکایتی,عیسی,علیه,السلام ...ادامه مطلب
حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده , ...ادامه مطلب
حکایت تفسیر قرآن ابن عباس و معاویه معاویه وارد مکه شد، گروهی بر معاویه وارد شدند و گفتند: آیا میدانی که ابن عباس تفسیر قرآن میکنه؟ معاویه گفت: خب ابن عباس پسر عمه ی پیغمبر بوده، او از هاشمیان است! اگر او نکند که تفسیر کند؟!گفتند: تفسیر میکند آیات رو به نفع علی بن ابیطالب! ما از, ...ادامه مطلب